نوت نویس



روزی که فهمیدم زندگی ایده آل ذهن من با دنیای واقعی چقدر تفاوت دارد، برای زندگیم بیشتر جنگیدم. بیشتر تلاش کردم و سعی کردم دنیا را از دریچه چشمی ببینم که آنقدر ناعادلانه به زندگی نگاه میکند که هی واقعیات زندگی با بی رحمی در چشمش نخورد. آن وقت بود که فهمیدم، تنها من نیستم که در این دنیا با مشکلات روبرو شدم که همه آدم ها به وسعت  ترس هایشان در زندگی چالش هایی دارند که برای رسیدن بهشان یا دست نگه داشته اند و یا شبیه به من در حال جنگ برای رسیدن بهشان هستند. در زندگی من، ترس هایی بوده اند که وسعتشان از سایه ام آنقدر سنگین تر بوده که مجبور بوده ام با هرقدم سری به عقب برگردانم و مسیر را دوباهر چک کنم، اما در حد تاب و توانم نگذاشته ام ترس مانع رسیدن بشود. میدانی؟ باید تلاش کرد، در حد توان ، به قول حافظ:

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل

و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم



عشق اولش مثل خالی کردن پیتی از نفت برروی خانه ای جنس چوب است، همانقدر سوزان، همانقدر پراز شعله در درون دلت.اما اگر میان این شعله ها که روز به روز یکیشان خاموش تر میشوند، دلت روشن ماند و نسوخت ، اگر میان این همه شعله شمعی روشن ماند ، یعنی مسیر درست را میروی. زیرا که دوست داشتن از جایی به بعد زیاد نمیشود، فقط و فقط عمیق تر میشود تا زمانی که اما عشق واقعی را نیافته باشی، تمام تصوراتت از آن واهی، غلط و دور از واقعیت هست، چرا که اصلا درک نمیشودی. عشق یعنی حالت خوب باشد، یعنی به وسعت آسمان و زمین درکت کند، یعنی تورا همان گونه که هستی بپذیری و تمام چیزهایی که قبلا برایت رویا بودند یکهو شکل معنا و واقعیت به خودشان گیرند. اگر شعله کوچکی از عشق درونت روشن هست بدان که این شعله خاموش نمیشود اما تا ابد گرم نگهت میدارد.


ده سال پیش یک دختر بودم در آستانه بیست سالگی. پراز شور و حال، پراز انرژی و البته پراز احساسات و هیجانات کنترل نشدنی که خودم هم گاهی از پسشان برنمی آمدم. پراز رویا بودم. مدت زیادی نبود که از نوجوانی هایم خداحافظی کرده بودم، به بخشی از رویاهای کودکی و نوجوانیم رسیده بودم و در حال تندو تند نقشه کشیدن برای آینده ام بودم. از همان وقت ها بود که شروع کردم به نوشتن به صورت جدی تر، از همان وقت ها بود که استعداد خودم در شعر و شاعری رو جدی تر گرفتم و به نوشتنی که از نه سالگی ام آغاز کرده بودم کل و شمایلی دیگر دادم و شروع به نوشتن در وبلاگ دایمی ام و پیج ریزنویس کردم. از همان موقع شروع کردم به پرورش خیلی چیزها درونم! کنترل هیجان! یاد گرفتن مهارت های هوش هیجانی! اگر کسی ان موقع به من میگفت درونت همانند موج است، هرگز آرام نمیگیری، فکر میکردم دارد به من بد و بیراه میگوید و ناراحت هم میشدم چرا که فکر میکردم هنوز کنترل همه چیز درون دستانم نیست. اما اکنون در آستانه سی سالگی میگویم درست ترین توصیف است ، چرا که درون کمالگرای من هیچ گاه آرام نمیگیرد. در آستانه سی سالگی به رویاهای نوجوانیم جامه عمل پوشانیدم. به خیلی هایش رسیدم.  ده سال پیش اگر  یکی به من میگفت ده سال بعد در لندنیا شهر دیگری در خارج از ایران خواهم بود، همچنان باور میکردم چرا که برایم قابل تصور و در برنامه زندگیم بود. آن وقت ها دختری برونگرا، پرانرژی و بسیار شاد بودم که از دست همه چیز و همه کس شاکی بود و دنیایش یک دنیای ایده آل بی هیچ عیب و ایرادی بود. اکنون اما دختری آرام، محتاط و همچنان پر از انرژی هستم که سعی میکنم شاد باشم و اما امیدوارم. دنیا را با تمام مثبت و منفی هایش باور کرده ام، از هیچ کس و هیچ چیز در این دنیا توقعی ندارم و میدانم که دنیا هیچ وقت عادل نبوده است. میدانم هیچ چیز از هیچکس بعید نیست و در پذیرش آدم ها همان گونه که هستند صبورتر شده ام. دیگر از دست خودم هم شاکی نیستم چرا که روز به روز در بهبود خودم و رضایت شخصیم از خودم در تلاشم و همچنان برای بهتر کردن هوش هیجانی و مهارت های اجتماعی و انفرادیم در زندگی تلاش میکنم. این روزها در آستانه سی سالگی حس میکنم چقدر تغییر کرده ام، چقدر از دهه سوم زندگیم راضی بوده ام اما منکر ان نیستم کمی از ورود به دهه چهارم زندگیم مضطرب و نگرانم. و امیدوارم که ده سال دیگر راضی تر از اکنون باشم.


میدانی گاهی آدمی به همه چیز شک میکند، به چیزهایی که تا قبل از آن با خودش فکر میکرد هرگز نمیشود که به آن ها شک کند. به زلال آب چشمه هم میشود شک کرد، وقتی ناامیدی خانه ات را ویران کرده و ناراحت و غمگین نشسته ای به امید معجزه! اما واقعیت آن است که هیچکس با امید معجزه نشستن و دست روی دست گذاشتن نه حالش خوب شده و نه غم و غصه از خانه اش رخت بربسته. اما راستش باید پذیرفت ، هر آدمی با تمام نواقصش ، با تمام روحیات مثبت و منفیش گاه چرخ زندگیش خوب نمیچرخد.باید آنقدر قوی بود اما که برای بیرون کشیدن چرخ زندگی از گل تلاش کرد و دوباره شروع به حرکت کرد. باید دانست که هر اتفاق زندگی آنقدر سیاه نیست که از پسش برنیایی و بپذیری زندگی روزهای سیاه دارد، تلخ دارد.باید صبور بود و به هراتفاق بدی اجازه نداد بر زندگی سایه اش سنگین بشود.


After long time not writing as a Persian blogger, poet and writer, again I have started #writing in Instagram. Previously I had a page named @riznevis in facebook and again I started writing in the same name in Instagram. I would like to talk more about my concerns as a feminist in this point. Tomorrow is international woman day and I appreciate this opportunity to tell all strong, powerful women happy your day. As a girl, I always felt the lack of equality in my life, however after I changed my mind and turned out to be a feminist who gotta fight for all her rights, the situation got much more better, however I would like to say that the only way to improve the women strength in one society is to increase their awareness about their real rights, their potentials and all the things they can do by gaining more self confidence and self consciousness . I hope that all women in world one they get all equality they deserve in their lives and I would really like to say happy international women day to all of you guys.




#Persian #blogger #writer #poet # Instagram #riznevis #feminist #feminism #internationalwomanday #London #londoner #equality # society # awareness



فمینیسم! لغتی که وقتی به گوش خیلی ها میرسد ترس بر جانشان می افتد ، فکر میکنند با یک مبارز ی، اقتصادی یا اجتماعی روبرو هستند که با همه چیز مخالف است! اما واقعیت آن است فمینیست ها مانند آدم های معمولی هستند! فقط به حقوق انسانی خود آگاهند و برای نجات هم جنسان خودشان از ناعدالتی و نابرابری اجتماعی تلاش می‌کنند! فمینیست یعنی زن برای آرامش مرد زاده نشده، بلکه زن هویتی مستقل دارد که در کنار مرد با هم میتوانند به آرامش هم کمک کنند! فمینیست یعنی زن و مردی به آن که همسرشان در کار خانه مشارکت میکند یا در زندگی مشترک با او همکاری میکند، اصطلاح کمک کردن نسبت ندهد! هیچ مرد و زنی برای مشارکت با هم در زندگی کاری اضافه انجام نمیدهد که هردو برابرند اما با تقسیم وظایفی متفاوت! فمینیست یعنی یک قدم مرد، یک قدم زن، یعنی پابه پای هم ، حتی در بزرگ کردن فرزند! فمینیست یعنی ن قوی، مستقل ، قدرتمند در کنار مردان برای حقوقی برابر تلاش کنند و هیچ گاه گمان آن نبرند که فلسفه وجودیشان حتما در گروی حضور یک جنس مخالف است! فمینیست یعنی خیلی چیزها که در متن نمیگنجد چرا که مثنوی هزار و یک منش میکند! برای آگاهی بیشتر مطالعه باید کرد و اجازه نداد کسی لغات را به اشتباه در ذهنمان اشتباهی جا اندازد. 


همسفر آدمی که خوب باشد، حتی اگر درون جنگلی پراز مه گم شدی و گیج و حیران دنبال پیدا کردن راهی به بیرون گشتی، سفر برایت باز هم لذت بخش است. در سفر زندگی همیشه به دنبال همسفرهایی هستیم که لذت بردن از مسیرش را دوچندان کنند و گاه با آدم هایی روبرو میشویم که، درست وسط مسیر، وقتی که در میانه راه پشت ترافیک گیرکرده ای و با خودت فکر میکنی که چگونه لذت را دوچندان کنی، شروع به غرزدن میکنند و تمام لذت سفر را به دهن همسفران زهر میکنند. اما همسفر خوب تمام هوش و حواست را از همه چیز پرت میکند به صدای موسیقی دلنشین طبیعت، صدای پای آب از دره و آنقدر غرق میکند لحظات را از حس خوب که فراموش میکنی همه چیز را . اما واقعیت آن است، باید باشند آدم هایی که غر میزنند، نق نق میکنند بر سرت، شیره جانت را میکشند و حتی در مسیر یک طرفه رو به بن بستت میبرند، تا درست وقتی که آن یار و همراه یا پیدا کردی، قدر بدانی و تمام تلاشت را برای مراقبت از او بکنی تا سفر زندگیت دلنشین ترین سفری باشد که آرزویش داشتی. همسفر خوب نعمت است، بخصوص وقتی پای عشق هم در میان باشد.


بچگی ها از تاریکی می ترسیدم، نه که تاریکی ترس داشته باشد، من اما وهم و خیال برم میداشت که تمام ان عالم در تاریکی پیدا میشوند، یا حتی تمام جانوران موذی تنها در تاریکی خانه دارند، یا گاهی حتی در خواب های بچگیم اتاقی پراز جانوران موذی میدیدم یا ی که از دیوار خانه بالا آمده و دارد در حیاط سرک می کشد، بزرگتر که شدم اما از دوری ترسیدم، از این که یک روز بخواهم آدم های نزدیک دور و برم را کمتر ببینم،بعدترش از عدم موفقیت تحصیلی و عقب افتادن از گروه همسالان، بعد از دوست داشته نشدن و بعد از روبرو شدن با دنیای عجیب و غریب و آدم ها، روز به روز یک ترس به ترس هایم اضافه شد و کم کم چوب خط ترس پر شد و هربار اما به اجبار یا حتی به اختیار با ترس هایم روبرو شدم، بچه تر که بودم به کمک بزرگترها، بعدترها با حمایتشان و کم کم آموختم که خودم به هرسختی هم باشد از پسش بر می آیم و با همه شان میتوانم مقابله کنم. آدمی همین است، یک روز چشم باز میکند و می بیند دیگر از ترسیدن هم ترسی ندارد، یعنی به واقع می بیند چاره ای ندارد، باید بلند شود، دست خودش را بگیرد خودش را هل بدهد میان تمام ترس هایی که تا دیروز مثل خوره به جان زندگیش افتاده بود و امروز با آن روبرو شد و حل شد و دیگر نترسید که نترسید.


دونده ای که می‌دود، اگر در سرعت زیاد ماراتن یک لحظه حواسش برود پی رقابت و از دویدن ذهنش منحرف بشود، گره میخورد پاهایش و با شدت هرچه تمام تر زمین میخورد. شاید دیگر بلند نشود، شاید هم توانست بلند بشود و بدود، اما اگر هم بلند شد، دیگر به گرد پای همانی که حواسش پی او پرت شد هم نمیرسد. گاه اما آدم حواسش نیست، به فکر مقایسه می افتد، فکر میکند عقب افتاده، و این نقطه همان جاییست که اگر همان لحظه ایست نکنی، همان لحظه جلویش را نگیری، یکهو چشم باز میکنی میانه های راه خودت را فلج و ناتوان روی زمین میبینی، پراز ترس، پراز فکر منفی و پر از ترس از نشدن هایی که فقط ترس باعث نشدنش میشود.


در مسیر زندگی همه آدم ها، هرکس مسیری را انتخاب میکند. یکی به دل جنگل میزند و از طبیعت بکر و هوای تر وتازه اش لذت میبرد، یک در دل شهری شلوغ و آلوده، نفسش را به روی آلودگی باز میکند و فراموش میکند هوای تازه را ، یکی هم دریا را انتخاب میکند و از صدای امواجش لذت میبرد، در حالی که زدن به دل دریا، رویایی با امواج خروشان و خطرناک دریا حالش را بهتر میکند. اما میدانی؟ این مسیر تمامی ندارد.باید ادامه داد، هر راهی را انتخاب کرده ای، باید با تمام وجود در حین لذت بردن از آن، ادامه بدهی. اگر میانه های راه جا زدی، بازنده ای.مثل کنکوری میماند که اگر میانه راه ادامه ندادی، همانجا آزمون را بی شرکت کردن در آن باخته ای.این میان باید بدانی، چه چیز حالت را خوب میکند، همان را باید انتخاب کرد و با تمام وجود برایش جنگید.


امسال عجیب ترین تولد عمرم را در آغاز دهه چهارم زندگیم داشتم. تولدی که سرشار از اشک لبخند بود. درست میشنوید. اشک از سر شادی.وقتی با چندبادکنک و کیک تولد و ریسه و بادکنک سی برای روز تولدت یکهو سوپرایز میشوی و هدیه پرتره ای با مدادرنگی از چهره ات در کنار هدیه های بسیار زیبا میگیری، آنقدر عشق درون قلبت جوانه میزند که با خودت فکر میکنی، بهتر از این مگر میشد؟ تولد سی سالگی ام به یادماندنی ترین تولد عمرم در کنار دوستانی و رفیقانی که دوستشان دارم در این شهر در فاصله چهارهزار کیلومتر دوراز خانه پدری بود. خیلی ساده تولدم مبارک شد. امیدوارم دهه چهارم زندگیم کمی بهتر از دهه سوم باشد.


جایی جمله‌ای آلبرکامو خواندم که گفته بود:" به آنچه که ما را به برخی از انسان ها وابسته میکند نام عشق ندهیم." راستش از آلبرکامو رمان بیگانه‌اش را که خواندم تا یک هفته بعد در خلا بودم.حس میکردم چطور یک شخصیت اینقدر بی‌تفاوت، بی‌احساس و کرخت می‌تواند نسبت به زندگی مسایلش و اطرافیانش باشد. این رمان آنقدر قوی بود از نظرم که شخصیت اول داستان را کاملا احساس می‌کردم وقتی خواندمش.یکجور بی‌تفاوتی افسرده‌وار.بعد از آن تصمیم گرفتم سراغ کامو نروم خیلی.هرچند کتاب طاعونش هم به همین منوال بود قبلا.اما صحبتم راجع به این جمله است که فکر می‌کردم که چقدر از نظرم اشتباه است، شاید بهتر بود که می‌گفت به عشقی که از سروابستگی شکل می‌گیرد نام عشق نسبت ندهیم، چون از نظرم ذات عشق آنست که وابسته‌ات کند، هرچه بخواهی انکارش کنی باز هم نگاهی به دوروبرت کافیست تا متوجه بشوی تمام آن زوج‌هایی که دوران عشق جوانی را پشت سرگذاشته‌اند چقدر به هم وابسته‌اند، جدای از مغلطه‌ای که بخواهیم درباره آن‌هایی کنیم که عشقشان تبدیل به عادت شده و دیگر تازگی ندارد اما گروهی که عشقشان همچنان تازه است عجیب به هم وابسته‌اند و این شاید تلخ‌ترین شیرینی یک زندگی باشد که آدمی که مدام دم از استقلال می‌زند چطور وابسته آدمی دیگر باشد و مدام انکارش کند یا برسر زبان بخواهد خودش را کاملا مستقل بداند.شاید بهتر باشد بگویم وابستگی که از سرعشق باشد واقعیست اما عشقی که از وابستگی باشد را نمی‌شود یک عشق واقعی نامید.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها